۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

امپراتور

قطبي رفت!

و ما مردمان خوش استقبال و بد بدرقه! روزي كه آمد استقبال رسمي به پا كرديم، اركستر ارتش به افتخارش مارش نظامي نواخت و پرچم ايران هم به اهتزاز درآمد. اولين بار كه تصوير و صدايش از تلويزيون پخش شد، قند توي دل همه مان آب شد و سر خوش شديم كه او همان گمگشته باز آمده به كنعان است. لهجه انگليسي فارسي اش سر ذوقمان مي آورد و چشمانمان مي خنديد.
مصاحبه هاي بعدي از بازي اش كه ديگر باعث مباهاتمان شد و افسوس خورديم كه صد حيف‌، ديگران به مانند او نيستند!
رفتارش و گفتارش، حرفه اي بودن را حرف به حرف برايمان معني مي كرد و تك تك كنش و واكنش هايش كلاس درس بود!
فرصت نداديم خودش را پيدا كند، دور و بري هايش را بشناسد، با فضاي عمومي آشنا شود تا آمد به خودش بيايد و با جو تازه اخت بگيرد امپراتورش كرديم، برديمش بالا، بالا، بالاتر و آنجا بود كه ناگهان غبطه خورديم! دو دل شديم، شك كرديم كه شايد آنچه كه ما از او ساخته ايم با آنچه كه خود اوست تفاوت داشته باشد، حالا متفاوت باشد خيلي مهم نيست اما شايد تماما تو خالي باشد، پوچ باشد. نكند هوا برش داشته باشد، ‌باورش شده باشد امپراتور است، نكند جاي ما را تنگ كرده باشد، ما چه كم داشتيم كه امپراتور نباشيم، حالا كه پروين به اجبار اين و آن و زمان البته! دل از پرسپوليس كنده چرا ما نه؟ چرا او؟‌
پس چشمانمان را بستيم و از آن بالا هلش داديم!

و ما مردمان خوش استقبال و بد بدرقه! روزي كه آمد استقبال رسمي به پا كرديم، اركستر ارتش به افتخارش مارش نظامي نواخت و پرچم ايران هم به اهتزاز درآمد! وقتي كه رفت اما... راستي چند نفر پشت شيشه سالن ترانزيت برايش دست تكان دادند!

و ما مردمان خوش استقبال و بد بدرقه ...

چاپ شده به تاریخ پنجشنبه 30 آبان 87